از زمین تا آسمون
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 1 فروردين 1392برچسب:مازندران,سرزمین من,سرزمین جاودان, توسط محمد مهدی عزیزی |

حکایت سرزمین من

 

 

چه حکایتی است این سرزمین، که هزاردستان هر شاخ گلش را فسانه ای است

هفتاد من، و مثنوی لحظه به لحضۀ حضور به کمالش را رونق هزار داستان.

به هر دریش که دق الباب می کنی، هزار خفته به حلاوت می پرند بر لب ایوان، تا ندهند انفعالت، که این جا ستر عفاف ملکوت است و  حریم ایزدان.

هر ذره از خاک این سرزمین امانت دار، پرده ای است در دایرۀ پرگار، و در پس هر پرده ای که پس می زنی، قامتی است، اگر هم خمیده، استوار.

این جا سرزمین همیشه آبستنِ آبستنانِ شگفتی آفرین است و سرزمین کیومرثان و تهمورثان. سرزمین مهر و مهراب ها و سرزمین قامتان رفیع گلدسته ها.

چه حکایتی است این سرزمین، که به هر کجایش که گوش می سپاری، صدای شیهۀ اسب است و تیشۀ فرهاد، و بانگ اناالحق منصورانِ هزاردارستان.

صدای بازار دشنه سازانت درگوش، دل نمی کنی از این دل نکندنی سرزمین پرجنب و جوش.

 بس است که باد شرطه را فرخوانی و قدم بر نگین انگشتری جهان نهی، تا ببینی دیدار آشنا را.

اشکفت هر کوه و البرزی یادی از پدر دارد و معبدی در دل نهفته و یا بر پیشانی نشسته.

این جا گهوارۀ تاریخ است و گردونه و برگستوان، در دامن دماوند و آن یکی سبلان.

نخستین جرس در این جا و همین سرزمینِ جادو فریاد برداشته است و طنین افکنده است و آرام جانان برده است. و شاعرک چوپان در همین جا، در پناه سنگی کهن سروده است:

آفتاب رفت و زردش ماند.

ایل رفت و گردش ماند.

تو رفتی و دردش ماند.

و بعد بزها و گوسفندها و سگ ها و دلش را برداشته است و به سیاه چادر برگشته است، تا هرچه زودتر بخوابد و خواب ببیند. خواب چشمه و چشم ها را و خواب کاسۀ آب را. و خواب کوزه ای که افتاد و شکست... و دوباره خواب بز و گوسفند و سگ ها را.

این جا سرزمین تختان جمشید است و تخت سلیمان و دریاچۀ بختگان.

و سرزمین شیراوژنان و بیژنان و منیژکان.

زرتشت همین سرزمین است که به نبرد خدایان در آسمان پایان داد و اندیشۀ یکتاپرستی را جای انداخت. و کردار نیک و پندار نیک و گفتار نیک را.

و کورش همین سرزمین است که بی تراشیدن هیچ بهانه ای، نخستین فرمان آزادی دین و درون را صادر کرد. 

 

چه حکایتی است این سرزمین، که روایتش بر سر دودرترین زبان هاست؟

بسیاری دورتر از ما، با حافظ ما دل می بازند و نرد عشق، و فردوس ما را بهشت خود می خوانند.

کجایی می توان یافت این همه آوازۀ پرآوازه را؟

از سراسر گیتی صدای دف می آید و بلبل و هزاردستان و بوی زعفران.

در سراسر گیتی زینت تالارهاست نقش دلِ انگشت ما!

قرن هایی است که در هر هزارگوشۀ جهان می کوشند، تا هرروز سطری تازه بخوانند از دفتر عاشقان و عارفان ما:

یکی خیام را خیمه به خیمه می برد،

دیگری عقدۀ واژه ها را می گشاید،

سومی شیدایِ سرگردانِ خودخواستۀ دالان های زیر هفت گنبدان نظامی می شود. و با لیلی، مجنون وار، گرد آفاق می چرخد،

و آن دیگران به سودای عشق و سوداگری، با منقاشی که به کار خط ابرویِ یار می آید، ذره ذره خاک و زنگار از رخسار کارنامه های این سرزمین جادو برمی گیرند، که گاه اگر هم نظری پاک ندارند، پاکباختگیشان هویداست.

هنر اگر به غارت رفت، بر لب طاقچه که باشد، چه باک. تصرف ویترین های موزه ها هم هنری است از هنرهای قبیلۀ شیربازان.

این جا برزنِ هزاران برادرانِ آریوبرزن است.

و سرزمین هنر نژاده ای که ریشه در مشیمۀ کردار نیک و پندار نیک و گفتار نیک دارد. 

و باید که ما را به بایستگی این تبار خوش، از شایستگی خویش در هیچ برزن و بازاری بیمی نباشد!

پاس بداریم این شناسنامۀ کهن را.

و بپرهیزیم از به حراج رفتن دستاوردهای نیاکانمان در کهنه بازار تاریخ!

پاس بداریم آرامش خستگان تاریخ را، که در سر هوای از پای فتادن ندارند و می خواهند که مادران و پدران سربلند آینده باشند، برای فرزندانی که خواهند خواست ببالند به تبار خویش!

همواره یادمان باشد، که اگر نه از فرارود تا میانرودان، از ماکو تا جاسک و از سرخس تا آبادانِ این سرزمین جادو را در دل داشته باشیم و دیگر نبخشیم هرگز به هیچ خال ابرویی سمرفند و بخارا را.

و یادمان باشد، همواره از ابیورد تا پاوه و از شهر خوش مازندران تا سرو ابرکوه، آن داستان کاوه!

همواره یادمان باشد مهر بازوان البرز و سینۀ تفتان سیستان، که تنها رستم دستانش مضمون هزار داستان است.

و یادمان باشد زمزمۀ کوهساران زاگرس.

زاگرس اگر تنها بختیاری را می داشت بخت یارمان می بود!

چه سرایی است در همه جای ایران مارا؟ از مراوه تپه تا مریوان، از ایوان کی تا تخت سلیمان، در کنار یال اشتران کوه، تا بال دماوند آرمیده است.

آسمان خانقاه من و تست.

سرایی که اگر در قفسۀ گلدسته اش دست سایه بان کنی، هم ایوان مداین را می بینی  و هم آن کاروانی را از نیشابور بانگ جرس به بارانداز ری می برد. و هم حافظ را، که پشت به دریا دارد و از شوق دیدار شیرازِ بی مثالش کلافه است!

به جرات کس نمی شناسد بیستون و صدای تیشۀ فرهادش را به شیرینی ما!

این جا سرزمینِ عشقِ از نخست آسان است، با همۀ مشکل ها!

با همین عشق، ماهان هم که نباشی، بس است که بر پشت بام خانه ات بخزی و در چشم اندازی کهن ببینی آن سروی را که زرتشت آن را از بهشت آورد و در کاشمرش بِهِشت.  

باید که همواره در دلمان بماند چشم اندازهای نجیب، اما پرصلابت این شهرِ هزاران شهرستان.

به هر کجایی که از این سرای کهن که پای می نهی، منظری می یابی به عمر تاریخت و مجلسی به زیبایی هستی و بی درنگ احساس می کنی که هستی و چشم انداز غریبه نیست.

پاره ای از تن است و بخشی از وطن.

در این سرزمین جادو همه چیز آکنده است از جادو.

این جا سرزمین جاودان جادوا است.

هیچ بیگانۀ خوانده یا ناخوانده را بضاعت تعریف مردم این سرزمین نیست.

این جا سرزمین میزبانان مرزبانی است که از گجستگان تاریخ آیینۀ سکندر می سازند  و گنبد گوهرِ شاد و سکندری می زنند به هرکه گجسته است. هزار اسکندرنامه که خوانی، سکندریش در او نیابی.

برای خودی اما بسا که انتصاب به میزبانی با میهمان است، که همه جای ایران سرای اوست.

و همین خصیصۀ جادویی است که برای همیشه بی تعریف خواهد ماند.

و با همین خصیصه است که ایرانی هرگز از سر خستگی سر تسلیم فرودنیاورده است و نخواهد آورد!

هنگامی که در ایران بی کرانه ات سفرمی کنی، اگر از میزبانی آسمان و بینالود و هزارمسجد و گردنه های اکبر و حیران و هزارچم و جنگل گلستان و کویر نمک خسته شدی، به آسانی می توانی در پای چند درخت قهرمان و مظهر قنات واحه ای که حصارش بیابان است و دروازه اش بیابان، در آغوش باز واحه نشینی مهربان، هم  خستگی خود به درکنی و هم خستگی و تنهایی میزبان از تنش بتکانی.

همین حالت انتصابی میزبان است که زیبایی طبیعی واحه های بی شمار ایران را دو چندان می کند.

این واحه ها منزل های قصه های کودکی های ما هستند.

نجیب ترین و بی گناه ترین و در عین حال زیباترین چشم اندازهای ایران از آن واحه هایی است که بیش از چند مشت جمعیت ندارند.

این ها واحه های لیلی و مجنون های ما هستند و همان منزل هایی هستند که دلستان های پدرانمان، شبی همراه کاروان و قافلۀ خود در آن ها رحل گزیده اند.

و همین واحه ها هستند که گاهی رونق بازار گرفته اند و کهندژ و شارستان و نظامیه یافته اند و گلدسته هایشان، مانند چراغ دریایی، از دورتر و دور بر چشم مردمان سرزمین جادو نشسته اند.

هم ازیراست  که تک تک آبادی های سرزمین جادو، هرکدام هویت جای ویژۀ خود را در قلب مردمان جادویی دارند...

این هویت از آن همان مویرگی است که از اصفهان نصف جهان می سازد، از شیراز شهر بی مثال، عطار را به هفت شهر عشق گسیل می دهد تا سرانجام خود را در نیشابور یابد، امام رضا (ع) را دو هزار و اندی کیلومتر دورتر از زادگاهش به مشهدش می خواند، فردوسی را در توس اهل مازندران می سازد، حافظ را در شهر شیرینیانش مالک تام الاختیار سمرقند و بخارا، صلاح الدین کرد ارانی را به مصاف ریچارد شیردل می فرستد و قلب جهانیان را خیمۀ خیام می کند و جزیرۀ هرمز را نگین انگشتری جهان...

اصفهان بدون نقش جهان و منارجنبان و چهارباغش نیز می توانست به کمک کبوترخانه هایش، که اگر به فنون معماری ضد زلزله، فیزیک، هندسه و ریاضی، گیاه شناسی، جانورشناسی و روانشناسی حیوانی و سرانجام زیبایی شناسی چیره نبودی، هرگز موفق به ساختشان نمی شدی.

این چنین مردمی هستیم ما، در این سرزمین غریب.

 

از میان این مردم، بسنده می کنم به نگاهی به مردم ترکمن:

زمین سبز است و آسمان آبی .

و افق، میان این دو، به رنگ هردو.

این جا سرزمین جاودان جادوان است.

پنجشنبه بازار سبزترین دشت ایران، سرخ ترین کالای ایران را در حصاری آجری و به هنجار و رنگ پیشانی چین خوردۀ سالخوردگان کویر، برای فروش عرضه می کند. 

چشم بادامی های ترکمن «چشم غزالی»هایی را که بافته اند، از دیوارهای آجری می آویزند و زمین خاکی را با چشم غزال می پوشانند.

مشتریان در کنار نقش های آخال، قاشقی و یُموتی به چشم هایی چشم می دوزند که با هزاران گره، به رنگ های سرخ و سفید و سیاه و قهوه ای و آجری و سبز و به رنگِ چشمانِ کفترهایِ کبوترخانه هایِ دشتِ کبودِ حصارِ اصفهان، بر تخت قالیچه ها دوخته شده اند.

راستی را در کجایی از جهان الوان می توان این همه گره رنگین را در یکجا گرد آورد؟

در یورت های ترکمن صحرای سبز، دخترکان و زنانی که رنگ چهرۀ هیچ کدام کم تر از حب نبات نیست، گره ها را با انگشتانی چابک  که از جنس ظرافت هستند،  یکی پس از دیگری در کنار یکدیگر می نشانند و زیباترین نقش های هندسه را از دل و درون کلاف های رنگارنگ. این ها در سکوت اندیشۀ مثل نبات خود، هنگامی که به جای نقش قاشقیِ بخارا، نقش آخال را می گزینند و یا به جای نقش آخال، چشم غزالی را،  به یاد و فرمان کدامین میلِ رنگین خودند؟

آیا سوارانی که نقش های رنگی شعور زنان و دخترکان خود را بر ترک اسب خود می نهند و برای حراج به سوی پنجشنبه بازار می برند، در میان راه حتی یک بار به یاد انگشتان دست و پای هنرمندی می افتند، که هفته ها و ماه ها، نقش ها را، در سکوت رنگین و خوشبوی خود، از کلاف های پشم جدا کرده و به رشته های پشم و پنبه کشیده است و مکتب نرفته مساله آموز صد هندسه شده است؟

آیا بافنده های زیبای زیباترین کثیرالاضلاع ها هرگز تفاوت میان کثیرالاضلاع و لوزی را آموخته اند؟

اگر نه این چنین است، آیا می دانند که آن ها تفاوت واقعی و دلنشین کثیرالاضلاع و لوزی را بهتر از ما می شناسند؟

آیا هرگز مزرعه های سفید پنبه و پشم های قهوه ای و شیری رمه های دشت های سبز گرگان ذهن کسی را با قالیچۀ ترکمن الفت داده است؟

راستی را چه مثلث غریبی است این مثلث میان دشت گرگان و دست هنرمند و پای ما؟

و چه هنر پرجادویی است که هرچه بیش تر پایملش می کنی، به بازارش رونق بیشتری می دهی؟

این هم شگردی است از گوهر شب چراغ سرزمین جادو!

گاهی می بینی که مردی، با یک جهان نقش رنگین بر آستین، با لبی خشک و چشمانی بادامی تر، در غربت چهارراه استانبول، خود را به ازدحام چهارراه می سپرد و از این پیاده رو به آن یکی پیاده رو می رود و هیچ یک از هفتاد و دو مسافر اتوبوسی را که می گذرد، به یاد پنبه زارها و رمه ها و یورت های دشت خود نمی اندازد.

در سرزمین جادو سفر یک قالیچه هم سفری جادویی است.

ای امان!        

چاوشان را خبر کنید!

جای سلیمان خالی است.

نگین انگشترش پای ما.

اما به امانت!

چه حکایتی است این سرزمین، که هزاردستان هر شاخ گلش را فسانه ای است هفتاد من، و مثنوی لحظه به لحضۀ حضور به کمالش را رونق هزار داستان.

 

 

حکایت سرزمین من (2)

نامه به سحر

 

 

 

 

سه شنبۀ پس از سخنرانیم در تورنتو، سحر زرهی، که بایدش نسل دومی خواند، در مقاله ای که در شهروند انگلیسی چاپ شد مطالبی آورد که بسیارم انگیخت. شب از نیمه گذشته بود که به زحمت خودم را از بستر کندم، تا بار امانت را بر زمین بگذارم. آنچه نوشته ام نمی دانم هذیان است یا نامه. خودم نامه به سحرش می نامم. هرچه است، شاید اندکی هم از زهر انتقادهایی که طول سفرنامه داشم بکاهد. مگر از قدیم نگفته ایم، هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و با عیبش گفتی، هنرش را نیز بگو:

 

سحر عزیز، امروز اتفاقا وقت سحر بود که از غصه نجاتم دادی و در ظلمت غربت هم آب حیات و هم صبر وثباتم بخشیدی! اما از تو چه پنهان که به ناگهان این احساس در من جوشید، نکند که هر یک از فرزندان دور از وطنم، از ایران کشوری دیگر برای خود تراشیده اند، با کلی نشانی و چشم انداز ناتنی. پس در همین وقت سحر، با اینکه هوا تاریک است، چشم هایم را امانتت می دهیم و سپس می نشانمت بر قله دماوند رعنا . . .

از فراز این این جایگاه رفیع، می توانی چراغ های دریایی بیشماری از چشم اندازهای جادویی وطن، این پاره تن را بازیابی:

از قله دماوند هر هفت اقلیم ایران و یا اگر حال و هوایی عارفانه داشته باشی، هر هفت شهر عشق ایران پیداست: در روی تخته سنگی که نشسته ای، کافی است که نگاه کنی به طرف جنوب.

 در افقی دور، پشت کویر، پشت جندق، پشت اصفهان، پشت سرو ابرقو، پشت دشت مرغاب، و پشت شیراز، و کوه های جنوبش، خلیج فارس، در حالی که مستوره ای از آسمانِ به رنگ آبیِ جادوییِ ایران را در آغوش دارد، به زیبایی سفید رود می درخشد. و سفید رود را می بینی که اول به رنگ بال قمری های لحظه های منزوی و بعد مانند تاری از ابریشم گیلان، سر لغزانش را، در پناه بازوی غربی البرز، بر لب خوش زمزمۀ دریای مازنداران دارد.

کمی آن طرف تر از سفید رود، البرز در گردنۀ حیران، از پله های خود ساخته بالا می رود تا خودش را به آراراتِ در غربت برساند و در حالی که جانمایه اش را همراه ارس به دریایِ وطن می فرستد، دیگر بازوی خود را از راه مازندران و سرزمینِ پیرِ خورشید، با پیچ و تابی در بدرانلو، با بارِ هزار خاطرۀ ما بر دوش، راهی هندوکش است، تا برسد به هیمالیا و برای صعود.

البرز با تحمل شش شکاف عمیق در دل و درون خود، باشش دالانِ هزار خم و هزار چم، پستوهای مازندران وگیلان را به خاک پهناور ایران می پیوندد:

یکی آن دالانی که از کنارِ کوه افسانه ای ابر می گذرد و شاهرود را، پس از نوازش بسطام بایزید، به گوشۀ شمال شرقی شهر مازندران پر اسطوره می پیوندد و دالان هایی که فیروزه کوه را از درۀ دیوان و گّدوک همزاد کندوان، به ساری، تهران را از مسیر آب علی و لاله زارِ پلور به آمل، تهران را از راه کرج و بام کندوان جادویی، همزاد گدوک و مرزن آباد سحر انگیز به چالوس و قزوین را، پس از بلندی های باد خیز منجیل، دوش به دوش سفید رودِ سبز پوش، به رشت و سرانجام آذربایجانِ آتش بازان را از طریق بستان آباد و سراب و اردبیل، که در آن آرامگاه شیخ صفی مانند گلدانی روی ایوان کنار دریای مازندران قرار گرفته است، در آستانه ی پلکان حیران به آستارای مهجور می رساند.

 

تهران از فراز دماوند رعنا باغ فردوس است و چنارستان بزرگ ایران با کوچه های آلبالو و شاه توت و خاطره ها و خرمالو.

و سنگلجِ برومند است و بازار حاجب الدولۀ هزار دالان و سبزه میدان هزارایوان. و لاله زار که یک سر در چهار راه رسولی زاهدان دارد ویک سر در قوچان که ستاره باران است و ویترین لاله زار.

از اشتران کوه، کندوی عسل ایران هر چه بگویی کم گفته ای!

بعد نصفِ  جهان، نقشِ جهان است و هزار باغستان، که از هر سوی که بیایی و سوادش را بیابی دیر آمده ای و از هر گوشه که ترکش کنی قلبت می ترکد و بی درنگ می خواهی ک باز بین دیدار آشنا را.

شوق دیدار حافظیه سکۀ مسجدِ کبود تبزیزت را از رونق می اندازد، و عشقِ دیدارِ مسجدِ کبود همسایۀ ارگِ علیشاه، مسجدِ  گلرنگِ  بی گل دستۀ  شیخ لطف الله را کمرنگ می کند.

اینجا چهار راه هنر عشق است و همیشه بازارِ  کلافِ تاریخ هزار نخ.

اینجا هفت شهر عشق است و شهر مثنوی هزار من و هفتاد و دو ملت. 

و سرای ملتی است که از عمق تاریخ می آید و خود تاریخِ اعماق است.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.