از زمین تا آسمون
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 30 اسفند 1391برچسب:پاهای کثیف,شل سیلوراستاین,نوري در اتاقك زير شيرواني,شعرها و ترانه هاي اجتماعي,داستان, توسط محمد مهدی عزیزی |

تایپ: www.aghagol.blogfa.com

 

 

 


مقدمه

 

 

شلدون آلن سيلوراستاين‏، شاعر، نويسنده، كاريكاتوريست، آهنگ ساز و خواننده ي آمريكايي در 25 سپتامبر 1930 در شيكاگو به دنيا آمد و در دهم ماه مي سال 1999، بر اثر حمله ي قلبي، در اتاق خوابش درگذشت. او يك دختر و يك پسر داشت: دخترش شوشانا در يازده سالگي از دنيا رفت. شوشانا درزبان عبري يعني گل رز. سيلوراستاين كتاب نوري در اتاقك زير شيرواني را به او تفديم كرده است.

پسرش ماتيو كه در زمان مرگ پدر 12 سال داشت، وارث 20 ميليون دلار دارايي پدرش شد.

شل پس از فراغت از تحصيل در دبيرستان روزولت، وارد دانشگاه ناوي پاير شد و به تحصيل در رشته ي هنر پرداخت. ولي پس از يك سال از آن دانشگاه اخراج شد. بعد به دانشگاه شيكاگو رفت و در رشته ي هنرهاي زيبا تحصيل كرد و پس از آن براي تحصيل در رشته ي زبان انگليسي در دانشگاه روزولت نام نويسي كرد. پس از سه سال به اجبار به سربازي رفت و ديگر به دانشگاه بازنگشت. مي گفت، از اينكه به دانشگاه رفته پشيمان است: «مي توانستم دنيا را ببينم، ولي وقتم را در دانشگاه روزولت تلف كردم.»

شل سيلوراستاين در سپتامبر 1953 در لباس سربازي به ارتش آمريكا ملحق شد. او را نخست به ژاپن و سپس به كره منتقل كردند. در دوران سربازي، به شعر و كاريكاتور روي آورد. سرباز وظيفه شناسي نبود و اغلب با افسران مافوقش درگير مي شد.

مهمترين كتابهاي سيلوراستاين كه به فارسي نيز ترجمه شده، عبارتند از:

 

لافكاديو(شيري كه جواب گلوله را با گلوله داد)، درخت بخشنده، جايي كه پياده رو تمام مي شود، نوري در اتقك زير شيرواني، بالا افتادن، يك زرافه و نصفي، در جستجوي قطعه ي گم شده، آشنايي ِ قطعه ي گمشده با دايره ي بزرگ، كتاب الفباي عمو شلبي، راهنماي پيشاهنگي عمو شلبي، باغ وحش عمو شلبي،كي يك كرگدن ارزون مي خواد؟

اين كتاب هشت قطعه از شعرها و ترانه هاي اجتماعي شل سيلوراستاين است كه از ميان دوازده آلبوم برگزيده شده اند.

اين ترانه ها اغلب لحني عاميانه و محاوره اي دارند كه سيلوراستاين آنها را با صداي خود يا همراه ديگران اجراء كرده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 1) 25 دقيقه به رفتن

 

 

چوبه ي دار برپا مي كنند، بيرون سلولم.

25 دقيقه وقت دارم.

 

25 دقيقه ي ديگر در جهنم خواهم بود.

24 دقيقه وقت دارم.

 

آخرين غذاي من كمي لوبياست.

23 دقيقه مانده است.

 

به فرماندار نامه نوشتم، لعنت خدا به همه ي آنها.

آه... 21 دقيقه ي ديگر بايد بروم.

 

به شهردار تلفن مي كنم، رفته ناهار بخورد.

بيست دقيقه ي ديگر باقي است.

 

كلانتر مي گويد: «پسر، مي خواهم مردنت را ببينم.»

نوزده دقيقه مانده است.

 

به صورتش نگاه مي كنم و مي خندم ... به چشم هايش تف مي كنم.

هيجده دقيقه وقت دارم.

 

رييس زندان را صدا مي زنم تا بيايد و به حرفهايم گوش بدهد.

هفده دقيقه باقي است.

 

مي گويد: «يك هفته، نه، سه هقته ي ديگر خبرم كن.

حالا فقط شانزده دقيقه وقت داري.»

 

وكيلم مي گويد: «متأسفانه نتوانستم برايت كاري انجام بدهم.»

م م م م ... پانزده دقيقه مانده است.

 

اشكالي ندارد، اگر خيلي ناراحتي بيا جايت را با من عوض كن.

چهارده دقيقه وقت دارم.

 

پدر روحاني مي آيد تا روحم را نجات دهد،

در اين سيزده دقيقه ي باقي مانده.

 

از آتش و سوختن مي گويد، اما من احساس مي كنم كه سخت سردم است.

دوازده دقيقه‌ي ديگر وقت دارم.

 

چوبه‌ي دار را آزمايش مي كنند. پشتم مي لرزد.

يازده دقيقه وقت دارم.

 

چوبه ي دار عالي است و كارش حرف ندارد.

ده دقيقه ي ديگر وقت دارم.

 

منتظرم كه عفوم كنند... آزادم كنند.

در اين نه دقيقه اي كه باقي مانده.

 

اما اين كه فيلم سينمايي نيست، بلكه ... خب، به جهنم.

هشت دقيقه ي ديگر وقت دارم.

 

حالا از نردبان بالا مي روم تا بر سكوي اعدام قرارگيرم.

هفت دقيقه ي ديگر وقت دارم.

 

بهتر است حواسم جمع ِ قدم هايم باشد وگرنه پاهايم مي شكند.

شش دقيقه ي ديگر وقت دارم.

 

حالا پايم روي سكوست و سرم در حلقه ي دار ...

پنج دقيقه ي ديگر باقي است.

 

يالّا، عجله كنيد، چيزي بياوريد و طناب را ببريد.

چهار دقيقه ي ديگر وقت دارم.

 

حالا مي توانم تپه ها را تماشا كنم، آسمان را ببينم.

سه دقيقه ي ديگر باقي مانده.

 

مردن، مردن ِ انسان، به راستي نكبت بار است.

دو دقيقه ي ديگر وقت دارم.

 

صداي كركس ها را مي شنوم ... صداي كلاغ ها را مي شنوم.

يك دقيقه ي ديگر مانده است.

 

و حالا تاب مي خورم و مي ي ي ي ي روم م م م م م...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

2) پسری که اسمش سو[1] بود

 

سه ساله بودم که بابام از خانه رفت،

چیز زیادی برای من و مادر نگذاشت...

تنها یک گیتار کهنه و یک شیشه ی خالی مشروب

از اینکه رفت و دیگر پیدایش نشد، سرزنشش نمی کنم.

اما بدترین کارش این بود که:

قبل از رفتن، نامم را گذاشت: سو.

 

خب، لابد می دانست که این کار او واقعاً مسخره است،

و چه حرف های خنده داری، که ازین بابت، پشت سر آدم می زنند.

انگار که باید در سراسر عمرم، با این موضوع، در کشمکش باشم.

بعضی دخترها زیرجُلکی به من می خندیدند و عرق شرم بر پیشانیم می نشست،

بعضی پسرها هم مسخره ام می کردند و کله شان را داغان می کردم.

ببین، برای پسری که نامش سو باشد، زندگی کردن چندان آسان نیست.

 

البته، من خیلی سریع قد کشیدم و جان سخت بار آمدم.

مشتهام محکم شد و هوشم زیاد.

حالا از شهری به شهر دیگر می روم تا خجالتم را مخفی کنم.

اما با ماه و ستاره ها عهد بسته ام

که همه جا را زیر پا بگذارم

و مردی که این نام عجیب را روی من گذاشت، بکشم.

 

در قلب تابستان، وقتی که با مشقت زیاد به گاتلینبرگ[2] رسیده بودم

و گلویم خشک شده بود

فکر کردم در جایی اتراق کنم و چیزی بخورم.

در یک رستوران قدیمی، در خیابانی گِل آلود،

پشت میزی نشسته بود و با دگمه سردستش ور می رفت،

همان سگ کثیفی که نامم را سو گذاشته بود.

 

خب، این مار پدر نازنین من است

از روی عکس پاره پوره ای که مادرم داشت، متوجه شدم

با آن چشم های شیطنت بار و زخمی که بر گونه داشت، شناختمش.

خپله و خمیده قامت و رنگ پریده و مسن بود،

نگاهش کردم و به وحشت افتادم،

گفتم: «من سو هستم! چطوری! همین حالا کلکت را می کنم!»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.